مرز پرگهرعلی عظیمی
آه از اعماق جان و وای از احوال دل
آه از این آینه که شده پر از زنگار و گل
وای از سرزمینم، کی میشه ببینم که خوشی
دستت رو بگیرم، دیگه وقتشه که پاشیم
از بیخ بریدن رست رو کشیدن
ای جان این جایگاه تو نیست
دستات رو بستن قلبت رو شکستن
این وضع سزاوار تو نیست
ای مرز پرگهر …
جبر جغرافیایی، تف به این سرنوشت
این قصه رو کدوم نامرد به قرعهی ما نوشت
ما جنگ کم ندیدیم، رنج کم نکشیدیم
به خرافات و مهمل دیگه گوش نمیدیم
فیوزهامون پریده، این گله رمیده
ای چوپان پادشاه تو کیست؟
این گرگهای دریده یا جانهای به لب رسیده
ای گرگ اینجا شکارگاه تو نیست
ای مرز پرگهر …